اسلام اصیل محمدحسین طاهری
موسسه ای در نجف بود به نام اسلام اصیل که مشغول کار چاپ و تکثیر جزوات و کتاب بود. من با اینکه متولد قم بودم اما ساکن نجف شده و در این موسسه کار می کردم.
اولین بار هادی ذوالفقاری را در این موسسه دیدم. پسر بسیار باادب و شوخ و خنده رویی بود. او در موسسه کار می کرد و همان جا زندگی و استراحت می کرد. طلبه بود و در مدرسه کاشف الغطاء درس می خواند.
من ماشین داشتم. یک روز پنجشنبه راهی کربلا بودم که هادی گفت: داری می ری کربلا؟
گفتم: آره، من هر شب جمعه با چندتا از رفیق ها می ریم، راستی جا داریم، تو نمی خوای بیای؟
گفت: جدی می گی؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم کربلا.
ساعتی بعد با هم راهی شدیم. ما توی راه با رفقا می گفتیم و می خندیدیم، شوخی می کردیم، سر به سر هم می گذاشتیم اما هادی ساکت بود. بعد اعتراض کرد و گفت: ما داریم برای زیارت کربلا می ریم. بسه، اینقدر شوخی نکنید.
او می گفت، اما ما گوش نمی کردیم. برای همین رویش را از ما برگرداند و بیرون جاده را نگاه می کرد.
به کربلا که رسیدیم، ما با هم به زیارت رفتیم، اما هادی می گفت: اینجا جای زیارت دسته جمعی نیست. هرکی باید تنها بره و تو حال خودش باشه، ما هم به او محل نمی گذاشتیم و کار خودمان را می کردیم!
در مسیر برگشت، باز همان روال را داشتیم. شوخی می کردیم و می خندیدیم. هادی می گفت: من دیگر با شما نمی آیم، شما قدر زیارت امام حسین(ع) آن هم در شب جمعه را نمی دانید.
اما دوباره هفته بعد که به شب جمعه می رسید از من می پرسید؟ کی می ری کربلا؟
هادی گذرنامه معتبر نداشت، برای همین تنها رفتن برایش خطرناک بود. دوباره با ما می آمد و برمی گشت، اما بعد از چند هفته دیگر به شوخی های ما توجهی نداشت. او برای خودش مشغول ذکر و دعا بود.
توی کربلا هم از ما جدا می شد. خودش بود و آقا اباعبدالله(ع)
بعد هم سر ساعتی که معین می کردیم می آمد کنار ماشین. روزهای خوبی بود. هادی غیر مستقیم خیلی چیزها به ما یاد داد.
یادم هست هادی خیلی آدم ساده و خاکی بود. در آن ایام با دوچرخه از محل موسسه به حوزه علمیه می رفت. برای همین از او ایراد گرفته بودند.
می گفت: برای من مهم نیست که چه می گویند. مهم درس خواندن و حضور در کنار مولا علی(ع) است.
مدتی که گذشت از کار در موسسه بیرون آمد! حسابی مشغول درس شد. عصرها هم برای مردم مستحق به صورت رایگان کار می کرد.
به من گفت: می خوام لوله کشی یاد بگیرم! خیلی از این مردم نجف به آب لوله کشی احتیاج دارند و پول ندارند.
رفت پیش یکی از دوستان و کار لوله کشی های جدید با دستگاه حرارتی را یاد گرفت. آنچه را که برای لوله کشی احتیاج بود از ایران تهیه کرد. حالا شده بود یک طلبه لوله کش!
یادم هست دیگر شهریه طلبگی نمی گرفت. او زندگی زاهدانه ای را آغاز کرده بود. یکبار از او پرسیدم برای غذا چه می کنی؟ گفت: بیشتر روزهای خودم را با چای و بیسگویت می گذرانم!
با این حال روز به روز حالات معنوی او بهتر می شد. از آن طلبه هایی بود که به فکر تهذیب نفس و عمل به دستورات دین هستند.