بازار مهدی ذوالفقاری (برادرشهید)
هادی بعد از دورانی که در فلافل فروشی کار می کرد، با معرفی یکی از دوستانش راهی بازار شد. در حجره یکی از آهن فروشان پامنار کار می کرد.
او در مدت کوتاهی توانایی خود را نشان داد. صاحبکار او از هادی خیلی خوشش آمد. خیلی به او اعتماد داشت. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که مسئول کارهای مالی شد.
چک ها و حساب های مالی صاحبکار خودش را وصول می کرد. اینقدر به هادی اعتماد داشتند که چک های سنگین و مبالغ بالا را در اختیار او قرار می دادند.
هادی عصرها بعد از پایان کار، سوار موتور خودش می شد و با موتور کار می کرد. درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزینه زیادی نداشت. از همان ایام بود که با درآمد خودش، گره از مشکلات بسیاری از دوستان و آشنایان باز کرد.
به بسیاری از رفقا قرض داده بود. بعضی ها پول او را پس می دادند و بعضی ها هم بعد از شهادت هادی ...
من از هادی چهار سال بزرگتر بودم. وقتی که هادی حسابی در بازار جا باز کرد، من در سربازی بودم. دوران خدمت من که تمام شد، هادی مرا به همان مغازه ای برد که خودش کار می کرد.
به صاحبکار خودش مرا معرفی کرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد هم به صاحبکار خودش گفت که من دیگر پیش شما نیستم. باید به سربازی بروم.
هادی مرا جای خودش در بازار مشغول کرد. کار را هم به من یاد داد و رفت برای خدمت.
مدت خدمت او، به خاطر داشتن سابقه بسیجی فعال کم شد. فکر می کنم یک سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران هم تنها خاطره ای که دارم بازداشت هادی بود!
هادی به خاطر درگیری در دوران خدمت با یکی از سربازان، یک شب بازداشت شد. تا اینکه روز بعد فهمیدند حق با هادی بوده و آزاد شد.
آنجا هم هادی به خاطر امربه معروف با این شخص درگیر شده بود. چندبار به او تذکر داده بود که فلان گناه را انجام ندهد اما بی نتیجه بود. تا اینکه مجبور شد برخورد فیزیکی داشته باشد.
بعد از پایان خدمت نیز مدتی در بازار آهن کار کرد. البته فعالیت هادی در بسیج و مسجد، زیادتر از قبل شده بود. پیگیری کار برای شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصمیم گرفت کار در بازار را رها کند!
صاحبکار ما خیلی از اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش می آمد. برای همین اصرار داشت به هر قیمتی هادی را نگه دارد.
هادی اما تصمیم گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. می خواست از فرصت کوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.