شهید محمد هادی ذوالفقاری

شهید مدافع حریم اهل بیت (ع) و انقلاب اسلامی

شهید محمد هادی ذوالفقاری

شهید مدافع حریم اهل بیت (ع) و انقلاب اسلامی

شهید محمد هادی ذوالفقاری

سال 1367 بود که محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد.او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد.
وقتی تقویم را که می بینند درست مصادف است با شهادت امام هادی (ع) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (ع) شد و در این راه و در شهر امام هادی (ع) یعنی سامراء به شهادت رسید.
خانواده‌ هادی می گویند : هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه می خواست را خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این، در آینده زندگی او خیلی تأثیر داشت. هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و خواسته‌هایش مثل جوانان هم‌ سن و سالش نبود. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر از جوانان دیگر بود. او ویژگی های خاصی داشت :
همیشه دائم الوضو بود.
مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.
وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.
هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.ودر خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود.
از خصوصیات بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان چه در ایران و چه در عراق بوده است که این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از شهادتش روشن شد.
انرژی‌اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود و بیشتر وقتش در مسجد محله و پایگاه در کنار دوست صمیمی و استادش زنده یاد همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی و انجام کارهای فرهنگی می گذشت. پس از پرواز ناگهانی سید علیرضا در تابستان سال 88 هادی آرام و قرار نداشت و بسیار غمگین بود. زیرا نزدیکترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود. سال بعد از عروج آقا سید علیرضا همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سیدعلیرضا مصطفوی چاپ شود. او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید.
کتاب همسفرشهدا منتشر شد.
هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.زیرا راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود و در نهایت شهادت چه زیبا او را برگزید. وهادی فدای امام هادی (ع) شد.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۰، ۱۳:۰۵ - روح الله
    🙌
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۰، ۱۲:۵۰ - روح الله
    عالی👌

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سامراء» ثبت شده است

توفیق شهادت   محمدرضا ناجی

قرار بود برای تصویربرداری به هادی و دوستان ملحق شویم. روز یکشنبه نتوانستم به سامراء بروم. هرچقدر هم با هادی تماس گرفتم تماس برقرار نمی شد.

تا اینکه فردا یکی از دوستان از سامراء برگشت.

سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟

گفت: برای شیخ هادی دعا کن.

ترسیدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمی شده؟

دوست من بدون مکث گفت: نه شهید شده.

همانجا شوکه شدم و نشستم. خیلی حال و روز من به هم ریخت. نمی دانستم چه بگویم. اینقدر حالم خراب شد که حتی نتوانستم بپرسم چطور شهید شده.

برای ساعاتی فقط فکر هادی بودم. یاد صحبت های آخرش. من شک نداشتم هادی از شهادت خودش خبر داشت.

به دوستم گفتم: شیخ هادی به عشقش رسید. او عاشق شهادت بود.



بعد حرف از نحوه شهادت شد. او گفت که در جریان یک انفجار انتحاری در شمال سامراء، پیکر هادی از بین رفته و ظاهراً چیزی از او نمانده!

روز بعد دوربین هادی را آوردند. همین که دوربین را دیدیم همه شوکه شدیم! لنز دوربین آب شده و خود دوربین هم کاملاً منهدم شده بود. با دیدن این صحنه حتی کسانی که هادی را نمی شناختند فهمیدند که چه انفجار مهیبی رخ داده.

از طرفی تمام دوستان ما به دنبال پیکر شیخ هادی بودند. از هر کسی که در آن محور بود و سوال می کردیم نمی دانست و می گفت: تا آخرین لحظه که به یاد ما می آید، هادی مشغول تهیه عکس و فیلم بود.

من خیلی ناراحت بودم. یاد آخرین شبی افتادم که با هادی بودم. هادی به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در یک انفجار تکه تکه می شه! اگر چیزی پیدا کردید در نزدیکترین نقطه به حرم امام علی ع دفنش کنید.

نمی دانستم برای هادی چه باید کرد. شنیدم که خانواده او هم از ایران راهی شده اند تا برای مراسم او به نجف بیایند.

سه روز از شهادت هادی گذشته بود. من یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیکر هادی پیدا می شود. چون او برای خودش قبر آماده کرده بود.


(پیکر مطهر شهید هادی ذوالفقاری)


همان روز یکی از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامی شهر المثنی، یک کامیون یخچال دار مخصوص حمل پیکر شهدا قرار دارد. پیکر بیشتر این شهدا از سامرا آمده.

در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقیق است.

تا این را گفت یکباره به یاد هادی افتادم. با سید و دیگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کامیون پیکر شهدا را دیدم.

خودش بود. اولین شهید شیخ هادی بود که آرام خوابیده بود. صورتش کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است. دوست صمیمی من.

بالای سر هادی نشستم و زار زار گریه کردم. یاد روزی افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر می گشتیم. هادی می گفت برای شهادت باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان فاصله گرفت و...

بعد به من گفت: وضعیت حجاب در بغداد چطوره؟

گفتم: خوب نیست، مثل تهران.

گفت: باید چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفیق شهادت را از دست ندهیم. بعد چفیه اش را انداخت روی سر و صورتش.

در کل مدتی که در بغداد بودیم همینطور بود. تا اینکه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۶
همسفر شهدا

پرواز

شکست های پی در پی، باعث شده بود که توان نظامی داعش کم شود. آنها در چنین مواقعی به سراغ نیروهای انتحاری رفته و یا اینکه خود را در میان زنان و کودکان مخفی می کنند.

آن روز هم نیروهای مردمی، بلافاصله با خودروهای مختلف به سوی مناطق درگیری اعزام شده و با پشتیبانی سلاح های سنگین مشغول پیشروی و پاکسازی مناطق مختلف بودند.

نزدیک ظهر روز یکشنبه 26 بهمن 1393 بود که هادی به همراه دیگر دوستان و فرماندهان عملیاتی، پس از ساعتی جنگ و گریز، به روستای مکیشفیه در بیست کیلومتری سامراء وارد شدند. ساختمان کوچکی وجود داشته که بیست نفر از نیروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفته تا  هم استراحت کنند و هم برای ادامه کار تصمیم بگیرند.



بقیه نیروها نیز در اطراف روستا حالت تدافعی داشته و شرایط دشمن را تحت نظر داشتند. درگیری ها نیز به طور پراکنده ادامه داشت.

هنوز چند دقیقه ای نگذشت که یک بولدوزر از سمت بیرون روستا به سمت سنگرهای نیروهای مردمی حرکت کرد. بدنه این بولدوزر با ورق های آهن پوشیده شده و حالت ضدگلوله پیدا کرده بود.

به محض اینکه از اولین سنگر عبور کرد نیروها فریاد زدند: انتحاری، انتحاری، مواظب باشید...

درست حدس زده بودند. این خودرو برای عملیات انتحاری آماده شده بود. چند نفر از نیروهای مردمی با شلیک آرپی جی قصد انفجار بولدوزر را داشتند. برخی می خواستند راننده را بزنند اما هیچکدام ممکن نشد! حتی گلوله آرپی جی روی بدنه آن اثر نداشت.

یکی از رزمندگان که مجروح شده و در مسیر بولدوزر قرار داشت می گوید: این خودرو به سمت ما آمد و ما از مسیرش فاصله گرفتیم، بلافاصله فهمیدیم که این بولدوزر انتحاری است! هر چه تیراندازی کردیم بی فایده بود.

فاصله ما با هادی ذوالفقاری و دیگر دوستان زیاد بود. یکباره حدس زدیم که خودرو به سمت آنها می رود. هرچه که داد و فریاد کردیم، صدایمان به گوش آنها نرسید. صدای بولدوزر و گلوله ها مانع از رسیدن صدای ما می شد.

هادی و دوستانی که در آنجا جمع شده بودند، متوجه صدای ما نشدند. لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد که زمین و زمان را لرزاند! صدها کیلو مواد منفجره، برای لحظاتی آسمان را سیاه کرد.


(محل شهادت شهید هادی ذوالفقاری)


وقتی به سراغ آن ساختمان رفتیم با یک مخروبه کوچک مواجه شدیم! انفجار به قدری عظیم بود که پیکرهای شهدا نیز قادر به شناسایی نبود.

خبر شهادت بهترین دوستانمان را شنیدیم. جنگ است دیگر، روزی شهادت دارد و روزی پیروزی، البته برای انسان مومن، شهادت هم پیروزی است.

روز بعد خبر رسید که هادی ذوالفقاری مفقود شده و پیکری از او به جانمانده. همه ناراحت بودند. نمی دانستیم چه کنیم. لذا به دوستان ایرانی هادی هم خبر رسید که هادی مفقودالجسد شده.

خبر به ایران رسید. برخی از دوستان گفتند: از نمونه خون مادر هادی برای آزمایش DNA استفاده شود تا بلکه قسمتی از پیکر هادی مشخص گردد.

نیروهای عراقی بسیار ناراحت بودند. لب خندان و چهره دوست داشتنی این طلبه رزمنده هیچگاه از ذهن ما پاک نمی شد.

پس از مدتی اعلام شد که با شناسایی برخی پیکرها فقط شش نفر از جمله هادی مفقود شده‌اند. از هادی هم فقط لاشه دوربین عکاسی اش باقی مانده بود.



تا اینکه خبر دادند پیکر شهیدی با چنین مشخصات از اطراف روستا کشف و به بغداد منتقل شده. سیدکاظم الجابری که مشخصات را شنید بلافاصله گفت احتمالاً هادی است خودش به بغداد رفت و او را شناسایی ‌کرد.

در اصل پیکر هادی ذوالفقاری بر اثر انفجار پرت شده بود. یک نفر درحال عبور از معرکه پیکر او را می‌بیند و پلاک را برای اطلاع خبر شهادت برمی‌دارد. بدن شهید بی‌پلاک آنجا می‌ماند. تا اینکه او را به بغداد انتقال می‌دهند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۲
همسفر شهدا

فاصله تا شهادت  سید روح الله میرصانع

هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای حشدالشعبی همکاری نزدیکی داشت. دفعه اول حدود بیست روز طول کشید و کسی خبر نداشت.

چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نمی زد. نمی گفت که کجا رفته، تا اینکه برگشت و تعریف کرد که در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده.

بار دوم زمان کمتری را در مناطق درگیری بود. وقتی به نجف برگشت به منزل ما آمد. خیلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق چیکار می کنی؟! 



هادی می گفت: خدا ما رو برای جهاد آفریده، باید جلوی این آدم های از خدا بی خبر بایستیم.

بعد یاد ماجرایی افتاد و گفت: این دفعه نزدیک بود شهید بشم، اما خدا نخواست!

باتعجب پرسیدم: چطور؟!

هادی گفت: توی سامراء مشغول درگیری بودیم. نیروهای انتحاری داعش قصد داشتند با فریب نیروهای ما خودشان را به محدوده حرم برسانند.

در یکی از روزهای درگیری، یکی از نیروهای داعش خودش را تا نزدیک حرم رساند اما یکباره لو رفت!

چند نفر به دنبال او رفتند و این نیروی انتحاری وارد یک ساختمان شد. ما محاصره اش کردیم. من سریع به دنبال او وارد ساختمان شدم.

آن نیروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شلیک می کرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت دیوار بیرون می آمد به درک واصل می شد. بعد از چند دقیقه گلوله های من تمام شد و آرام از ساختمان بیرون آمدم.

یکی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بیرون ایستادم.

چند دقیقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم که وارد ساختمان شوم. یکباره صدای مهیب انفجار من را به گوشه ای پرت کرد.

عامل انتحاری داعش که فهمیده بود نیروهای ما گلوله ندارد از مخفیگاه خودش بیرون آمد و خودش را به نیروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر کرد ...

چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانیه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خیلی عجیب بود. دیوارهای داخل ساختمان خراب شده و خون شهدای ما به در و دیوار پاشیده بود. پیکرهای پاره پاره شهدا همه جا ریخته بود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۶
همسفر شهدا

قدم های آخر
این اواخر کمتر حرف می زد. زمانی که از تهران برگشته بود بیشتر مشغول خودسازی بود. از خودش کمتر می گفت. به توصیه های کتب اخلاقی بیشتر عمل می کرد. هادی عبادتها و مسائل دینی را به گونه ای انجام می داد که در خفا باشد.

کمتر کسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت. او سعی می کرد خلوت خود را با مولای متقیان امیرالمومنین(ع) حفظ کند.

هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس می گرفت و با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهای آخر تغییرات خاصی در او دیده می شد. شماره همراه خود را عوض کرد. می گفت می خواهم بیشتر در خلوت خودم باشم.

آخرین بار با یکی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبت های معمول به او گفت: نمی خوای صدای من رو ضبط کنی؟! دیگه معلوم نیست بتونی با من حرف بزنی!

به یکی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره جذاب و خوبی ندارم، اگه توانستی یه طرح قشنگ از عکس های من آماده کن! بعدها به درد می خوره!



با اینکه بارها در عملیات های گروه های مردمی از طرف سپاه بدر عراق شرکت کرده بود، اما وصیت نامه اش را قبل از آخرین سفر نوشت! درست در روز 19 بهمن 1393، یعنی یک هفته قبل از شهادت.

وصیت نامه کاملی نوشت که توصیه های بسیار خوبی در آن داشت. عجیب اینکه بیشتر درخواست های او که در وصیتنامه آورده بود به طرز عجیبی اجرا شد.

او بعد از تکمیل وصیتنامه راهی مقر نیروهای مردمی شد. اینقدر عجله داشت که سجاده اش در اتاق او همینطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم سامراء گردید.



آنها در عملیات پاکسازی مناطق اطراف سامراء حضور فعال داشتند. نیروهای مردمی در چند عملیات قبلی با کمک مشاوران ایرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظیر جرف الصخر را از دست داعش پاکسازی کنند.

هادی به همراه دیگر مدافعان حرم، حدود 20 کیلومتر جلوتر از حرم عسکریین در سنگرها حضور داشتند.

آنها بیشتر شب‌ها را به حرم می آمدند و آنجا می‌خوابیدند. هادی هم که موقعیت خوبی پیدا کرده بود از فضای معنوی حرمین سامراء به خوبی استفاده می کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۳
همسفر شهدا

در خط مقدم   محمدرضا ناجی

از موسسه اسلام اصیل با هادی آشنا شدم. بعد از مدتی از موسسه بیرون آمد و بیشتر مشغول درس بود. ما در ایام محرم در مسجد هندی نجف همدیگر را می دیدیم.

 بعد از مدتی بحران داعش پیش آمد. هادی را بیشتر از قبل می دیدم. من در جریان نمایشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم.

یک روز می خواستم به منطقه عملیاتی بروم که هادی را دیدم. او اصرار داشت با من بیاید. همان روز هماهنگ کردم و با هادی حرکت کردیم.

او خیلی آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پیدا کرده. در آنجا روی یک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهیونیست ها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد.



بعد از چند روز راهی شهر شیعه نشین «بلد» شدیم. این شهر محاصره شده بود و تنها یک راه مواصلاتی داشت. این مسیر تحت اشراف تک تیراندازهای داعش بود. هرکسی نمی توانست به راحتی وارد شهر بلد شود.

صبح به نیروهای خط مقدم ملحق شدیم. هادی با اینکه به عنوان تصویربردار آمده بود، اما یک سلاح در دست گرفت و مشغول شد.  چند تصویر معروف را آنجا از هادی گرفتیم.

همانجا دیدم که هادی، پیشانی بندهای زیبای یازهرا(س) را بین رزمندگان پخش می کند.

آن روز در تقسیم غذا بین رزمندگان کمک کرد. خیلی خوشحال و سرحال بود. می گفت: جبهه اینجا حال و هوای دفاع مقدس ما را دارد. این بچه ها مثل بسیجی های خود ما هستند.

هادی مدتی در منطقه عملیات بلد حضور داشت. در چند مورد پیشروی و حمله رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبی را از خودش به یادگار گذاشت.

در آن ایام همیشه دوربین در دست داشت و مشغول فیلم برداری و عکاسی بود. 

 یک روز من را دید و گفت: آنجا را ببین. یک دکل مخابراتی هست که پرچم داعش بالای آن نصب شده. بیا برویم و پرچم را پایین بکشیم.

گفتم شاید تله باشد. آنها منتظرند ببینند چه کسی به این پرچم نزدیک می شود تا او را بزنند.

در ثانی، شما تجربه بالا رفتن از دکل داری؟ این دکل خیلی بلند است. ممکن است آن بالا سرگیجه بگیری. خلاصه راضی شد که این کار را انجام ندهد.



عملیات بلد تمام شد و این شهر آزاد شد. هادی تقاضای اعزام به سامراء داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهی منطقه  سامراء شده و به زیارت رفتیم.

سه روز بعد با هم به یک منطقه درگیری رفتیم. منطقه تحت سیطره داعش بود. من و برخی رزمندگان، خیلی سرمان را پایین گرفته بودیم. واقعاً می ترسیدیم.

هادی شجاعانه جلو می رفت و فریاد می زد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشیئ ... نترس نترس چیزی نیست.

ما آنقدر جلو رفتیم که به دشت باز رسیدیم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شدیم. خیلی ترس داشت. نمی دانستیم چه کنیم اما هادی خیلی شاد بود! به همه روحیه می داد.

عصر بود که راه باز شد و برگشتیم. از آنجا با هم راهی بغداد شدیم. بعد هم نجف رفتیم و چند روز بعد، هادی به تنهایی راهی سامراء شد.

ما از طریق شبکه های اجتماعی با هم در ارتباط بودیم. یک شب وقتی با هادی صحبت می کردم گفت: اینجا اوضاع ما بحرانی است! من امروز در یک قدمی شهادت بودم.

او ادامه داد: یک انتحاری پشت سر ما در میان نیروها منفجر شد. من بالای پشت بام خانه بودم که بلافاصله یک انتحاری دیگر در حیاط خانه خودش را منفجر کرد و...

چند روز بعد هادی به نجف برگشت. زیاد در شهر نماند و به منطقه مقدادیه رفت. از آنجا هم راهی سامراء شد.

دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادی تماس گرفتم و گفتم: کی برمی گردی؟

گفت: انشاالله مصلحت ما شهادت است!

من هم گفتم این هفته پیش شما می آیم تا با هم فیلم و عکس بگیریم.

اما چند روز بعد، روز دوشنبه بود که از دوستان شنیدم که هادی شهید شده.   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۶
همسفر شهدا

آن روزها    مادر شهید

در خانواده ای بزرگ شدم که توجه به دین و مذهب نهادینه بود. از روز اول به ما یاد داده بودند که نباید گرد گناه بچرخیم. زمانی هم که باردار می شدم، این مراقبت من بیشتر می شد.

سال 1367 بود که محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد. پسری بود بسیار دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد. یادم هست که دهه فجر بود. روز 13 بهمن.

وقتی می خواستیم از بیمارستان مرخص شویم تقویم را دیدم که نوشته بود: شهادت امام محمد هادی(ع)

برای همین نام او را محمدهادی گذاشتیم. عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی شد و در این راه و در شهر امام هادی(ع) یعنی سامراء به شهادت رسید.



هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه می خواست را خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این، در آینده زندگی او خیلی تأثیر داشت.

زمینه مذهبی خانواده بسیار در او تأثیر گذار بود. البته من، از زمانی که این پسر را باردار بود، بسیار در مسائل معنوی مراقبت می کردم. هر چیزی را نمی خورد. خیلی در حلال و حرام دقت می کرد. سعی می کردم کمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.

آن زمان ما در مسجد فاطمیه بودیم و به نوعی مهمان حضرت زهرا(س)

من یقین دارم این مسائل بسیار در شخصیت او اثر گذار بود. هر زمان مشغول زیارت عاشورا می شدم، هادی و دیگر بچه ها کنار مادر می نشستند و با من تکرار می کردند.

وضعیت مالی خانواده ما متوسط بود. هادی این را می فهمید و شرایط را درک می کرد. برای همین از همان کودکی کم توقع بود.

در دوره دبستان در مدرسه شهید سعیدی بود. کاری به ما نداشت. خودش درس می خواند و...

از همان ایام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس می بردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسیج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاسهای قرآن و اردوها شرکت می کردند.



دوران راهنمایی را در مدرسه شهید توپچی درس خواند. درسش بد نبود، اما کمی بازیگوش شده بود. همان موقع کلاس ورزش های رزمی می رفت. مثل بقیه هم سن و سال هایش به فوتبال خیلی علاقه داشت.

سیکلش را که گرفت، برای ادامه تحصیل راهی دبیرستان شهدا گردید. اما از همان سالهای اولیه دبیرستان، زمزمه ترک تحصیل را کوک کرد!

می گفت می خواهم بروم سر کار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...

البته همه اینها بهانه های دوران جوانی بود. در نهایت درس را رها کرد. مدتی بیکار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ کار رفت.

ما که خبر نداشتیم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتی در یک تولیدی و بعد مغازه یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۷
همسفر شهدا