شهید محمد هادی ذوالفقاری

شهید مدافع حریم اهل بیت (ع) و انقلاب اسلامی

شهید محمد هادی ذوالفقاری

شهید مدافع حریم اهل بیت (ع) و انقلاب اسلامی

شهید محمد هادی ذوالفقاری

سال 1367 بود که محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد.او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد.
وقتی تقویم را که می بینند درست مصادف است با شهادت امام هادی (ع) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (ع) شد و در این راه و در شهر امام هادی (ع) یعنی سامراء به شهادت رسید.
خانواده‌ هادی می گویند : هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه می خواست را خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این، در آینده زندگی او خیلی تأثیر داشت. هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و خواسته‌هایش مثل جوانان هم‌ سن و سالش نبود. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر از جوانان دیگر بود. او ویژگی های خاصی داشت :
همیشه دائم الوضو بود.
مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.
وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.
هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.ودر خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود.
از خصوصیات بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان چه در ایران و چه در عراق بوده است که این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از شهادتش روشن شد.
انرژی‌اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود و بیشتر وقتش در مسجد محله و پایگاه در کنار دوست صمیمی و استادش زنده یاد همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی و انجام کارهای فرهنگی می گذشت. پس از پرواز ناگهانی سید علیرضا در تابستان سال 88 هادی آرام و قرار نداشت و بسیار غمگین بود. زیرا نزدیکترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود. سال بعد از عروج آقا سید علیرضا همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سیدعلیرضا مصطفوی چاپ شود. او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید.
کتاب همسفرشهدا منتشر شد.
هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.زیرا راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود و در نهایت شهادت چه زیبا او را برگزید. وهادی فدای امام هادی (ع) شد.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۰، ۱۳:۰۵ - روح الله
    🙌
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۰، ۱۲:۵۰ - روح الله
    عالی👌

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسجد هندی» ثبت شده است

آخرین شب

بارها از دوستان شهدا شنیده بودیم که قبل از آخرین سفر، رفتار و کردار آنها تغییر می کرد. شاید برای خود من باور کردنی نبود! با خودم می گفتم: شاید فکر و خیال بوده، شاید می خواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن ما ایجاد کنند. اما خود من با همین چشمانم دیدم که در روز آخری که هادی در نجف بود چه اتفاقاتی افتاد!

بار آخری که می خواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چیز عوض شد! او وصیت نامه اش را تکمیل کرد. به سراغ وسایل شخصی خودش رفته بود و هر آنچه که دوست داشت به دیگران بخشید!



چند تا چفیه زیبا و دور دوخته داشت که به طلبه ها بخشید. از تمام کسانی که با آنها رفت و آمد داشت حلالیت طلبید. یک دوستی داشت که در کنار مسجد هندی مغازه داشت.

هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم از فلانی و فلانی برای من حلالیت بگیر!

حتی گفت: برو و از آن روحانی که با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگیر شده بودم حلالیت بطلب، نمی خواهم کسی از دست من ناراحت باشد.

شب آخر به سراغ پیرمرد نابینایی رفت که مدتها با او دوست بود. پیرمرد را با خودش به مسجد آورد. با این پیرمرد هم خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.

برای قبر هم که قبلاً با یک شیخ نجفی صحبت کرده بود و یک قبر در ابتدای وادی السلام از او گرفته بود.

برخی دوستان، هادی را بارها در کنار مزار خودش دیده بودند که مشغول عبادت و دعا بود!!

هادی تکلیف تمام امور دنیایی خودش را مشخص کرد و آماده سفر شد. معمولاً وقتی به جای مهمی می رفت بهترین لباس هایش را می پوشید، برای سفر آخر هم بهترین لباس ها را پوشید و حرکت کرد...

برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ایرانی نجف می گفت:‌ صورت هادی خیلی جوش می زد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود.

پیش یکی دوتا دکتر در ایران رفته بود و دارو استفاده کرد، اما تغییری در جوش های صورتش ایجاد نشد.  

شب آخر دیدم که با آن پیرمرد نابینا خداحافظی می کرد. پیرمرد باصفایی که هرشب منتظر بود تا هادی به دنبال او بیاید و به مسجد بروند.

آخرشب بود که با هم صحبت کردیم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستی، دیگه برای جوشهای صورتت کاری نکردی؟

هادی لبخند تلخی زد و گفت:‌ یه انفجار احتیاجه که این جوش های صورت ما رو نابود کنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.



من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهید شو، ما برات یه مراسم سنگین برگزار می کنیم.

بعد ادامه دادم: یه شعر زیبا هست که مداح ها می خونن، می خوام توی تشییع جنازه تو این شعر رو بخونم.

هادی منتظر شعر بود که گفتم: جنازه ام رو بیارین، بگید فقط به زیر لب حسین ...

هادی خیلی خوشش آمد. عجیب بود که چند روز بعد، درست در زمان تشییع، به یاد این مطلب افتادم. یکباره مداح مراسم تشییع شروع به خواندن این شعر زیبا کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۸
همسفر شهدا

در خط مقدم   محمدرضا ناجی

از موسسه اسلام اصیل با هادی آشنا شدم. بعد از مدتی از موسسه بیرون آمد و بیشتر مشغول درس بود. ما در ایام محرم در مسجد هندی نجف همدیگر را می دیدیم.

 بعد از مدتی بحران داعش پیش آمد. هادی را بیشتر از قبل می دیدم. من در جریان نمایشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم.

یک روز می خواستم به منطقه عملیاتی بروم که هادی را دیدم. او اصرار داشت با من بیاید. همان روز هماهنگ کردم و با هادی حرکت کردیم.

او خیلی آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پیدا کرده. در آنجا روی یک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهیونیست ها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد.



بعد از چند روز راهی شهر شیعه نشین «بلد» شدیم. این شهر محاصره شده بود و تنها یک راه مواصلاتی داشت. این مسیر تحت اشراف تک تیراندازهای داعش بود. هرکسی نمی توانست به راحتی وارد شهر بلد شود.

صبح به نیروهای خط مقدم ملحق شدیم. هادی با اینکه به عنوان تصویربردار آمده بود، اما یک سلاح در دست گرفت و مشغول شد.  چند تصویر معروف را آنجا از هادی گرفتیم.

همانجا دیدم که هادی، پیشانی بندهای زیبای یازهرا(س) را بین رزمندگان پخش می کند.

آن روز در تقسیم غذا بین رزمندگان کمک کرد. خیلی خوشحال و سرحال بود. می گفت: جبهه اینجا حال و هوای دفاع مقدس ما را دارد. این بچه ها مثل بسیجی های خود ما هستند.

هادی مدتی در منطقه عملیات بلد حضور داشت. در چند مورد پیشروی و حمله رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبی را از خودش به یادگار گذاشت.

در آن ایام همیشه دوربین در دست داشت و مشغول فیلم برداری و عکاسی بود. 

 یک روز من را دید و گفت: آنجا را ببین. یک دکل مخابراتی هست که پرچم داعش بالای آن نصب شده. بیا برویم و پرچم را پایین بکشیم.

گفتم شاید تله باشد. آنها منتظرند ببینند چه کسی به این پرچم نزدیک می شود تا او را بزنند.

در ثانی، شما تجربه بالا رفتن از دکل داری؟ این دکل خیلی بلند است. ممکن است آن بالا سرگیجه بگیری. خلاصه راضی شد که این کار را انجام ندهد.



عملیات بلد تمام شد و این شهر آزاد شد. هادی تقاضای اعزام به سامراء داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهی منطقه  سامراء شده و به زیارت رفتیم.

سه روز بعد با هم به یک منطقه درگیری رفتیم. منطقه تحت سیطره داعش بود. من و برخی رزمندگان، خیلی سرمان را پایین گرفته بودیم. واقعاً می ترسیدیم.

هادی شجاعانه جلو می رفت و فریاد می زد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشیئ ... نترس نترس چیزی نیست.

ما آنقدر جلو رفتیم که به دشت باز رسیدیم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شدیم. خیلی ترس داشت. نمی دانستیم چه کنیم اما هادی خیلی شاد بود! به همه روحیه می داد.

عصر بود که راه باز شد و برگشتیم. از آنجا با هم راهی بغداد شدیم. بعد هم نجف رفتیم و چند روز بعد، هادی به تنهایی راهی سامراء شد.

ما از طریق شبکه های اجتماعی با هم در ارتباط بودیم. یک شب وقتی با هادی صحبت می کردم گفت: اینجا اوضاع ما بحرانی است! من امروز در یک قدمی شهادت بودم.

او ادامه داد: یک انتحاری پشت سر ما در میان نیروها منفجر شد. من بالای پشت بام خانه بودم که بلافاصله یک انتحاری دیگر در حیاط خانه خودش را منفجر کرد و...

چند روز بعد هادی به نجف برگشت. زیاد در شهر نماند و به منطقه مقدادیه رفت. از آنجا هم راهی سامراء شد.

دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادی تماس گرفتم و گفتم: کی برمی گردی؟

گفت: انشاالله مصلحت ما شهادت است!

من هم گفتم این هفته پیش شما می آیم تا با هم فیلم و عکس بگیریم.

اما چند روز بعد، روز دوشنبه بود که از دوستان شنیدم که هادی شهید شده.   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۶
همسفر شهدا

دوست   حاج باقر شیرازی

حدود پنجاه سال اختلاف سنی داشتیم. اما رفاقت من با هادی، حتی همین حالا که شهید شده بسیار زیاد است! روزی نیست که من و خانواده ام برای هادی فاتحه نخوانیم. از بس که این جوان در حق ما و بیشتر خانواده های این محل احسان کرد.

من کنار مسجد هندی مغازه دارم. رفاقت ما از آنجا آغاز شد که می دیدم یک جوان در انتهای مسجد مشغول عبادت و سجده شده و چفیه ای روی سرش می کشد! موقعی که نماز آغاز می شد، این جوان بلند می شد و به صف جماعت ملحق می شد. نمازهای این جوان هم بسیار عارفانه بود.



چند بار او را دیدم. فهمیدم از طلبه های بااخلاص نجف است. یکبار موقعی که می خواست مُهر بردارد با هم مواجه شدیم و من سلام کردم.

این جوان خیلی باادب جواب داد. روز بعد دوباره سلام و علیک کردیم.

یکی دو روز بعد ایشان را دوباره دیدم. فهمیدم ایرانی است. گفتم: چطورید، اسم شما چیست؟ اینجا چکار می کنید؟

نگاهی به چهره من انداخت و گفت: یک بنده خدا هستم که می خوام در کنار امیرالمومنین ع درس بخوانم.

کمی به من برخورد. او جواب درستی به من نداد، گفتم: من هم مثل شما ایرانی هستم، اهل شیراز و پدرم از علمای این شهر بوده، می خواستم با شما که هموطن من هستی آشنا بشم.

لبخندی زد و گفت: من رو ابراهیم صدا کنید. تو این شهر هم مشغول درس هستم. بعد خداحافظی کرد و رفت.

این اولین دیدار ما بود. شاید خیلی برخورد جالبی نبود اما بعدها اینقدر رابطه ما نزدیک شد که آقا هادی رازهایش را به من می گفت.

مدتی بعد به مغازه ما رفت و آمد پیدا کرد. دوستانش می گفتند این جوان طلبه سخت کوشی است، اما شهریه نمی گیرد.

یکبار گفتم: آخه برای چی شهریه نمی گیری؟

گفت: من هنوز به اون درجه نرسیدم که از پول امام زمان عج استفاده کنم. گفتم: خُب خرجی چیکار می کنی؟ خندید و گفت: می گذرونیم...

یک روز هادی آمد و گفت: اگه کسی کار لوله کشی داشت بگو من انجام می دم، بدون هزینه. فقط تو روزهای آخر هفته. 

گفتم: مگه بلدی!؟ گفت: یاد گرفتم، وسایل لازم برای این کار رو هم تهیه کردم. فقط پول لوله را باید بپردازند.



گفتم: خیلی خوبه، برای اولین کار بیا خونه ما!

ساعتی بعد هادی با یک گاری آمد! وسایل لوله کشی را با خودش آورده بود.

خوب یادم هست که چهار شب در منزل ما کار کرد و کار لوله کشی برای آشپزخانه و حمام را به پایان رساند. در این مدت جز چند لیوان آب هیچ چیزی نخورد.

هرچه به او اصرار کردیم بی فایده بود. البته بیشتر مواقع روزه بود. اما هادی یا همان که ما به اسم ابراهیم می شناختیم هیچ مزدی برای لوله کشی خانه مردم نجف نمی گرفت و هیچ چیزی هم در منزل آنها نمی خورد! رفاقت ما با ایشان بعد از ماجرای لوله کشی بیشتر شد ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۰
همسفر شهدا